رمان احساس خاموش 9

امروز قرار بود منو امیرعلی با امیرمحمد و بهار بریم خرید..جلو ایینه موهامو دادم بالا و نگاهی به سرتاپا خودم کردم..یه پالتو خردلی کوتاه با شلوار مشکی پوشیده بودم..شال مشکی که خطها خردلی داشت هم خوشگل بسته بودم رو سرم..یه جفت چکمه خردلی بلند هم پام کرده بودم..ساعت 8بود..

رفتم اشپزخونه مامان و بهار داشتن صبحانه میخوردن..سلام بلند بالایی کردم و نشستم..تندتند صبحانمو خوردم و بلند شدم..رفتم تو سالن همون حالت با بهار هم حرف میزدم:

-اماده ای بهار؟

پشت سرم از اشپزخونه اومد بیرون و گفت:

-اره خواهری!..

سرمو تکون دادم و گفتم:

-الان دیگه امیر اینا میان..

سرشو تکون داد..نشستیم رو مبلا و کنترل تی وی رو برداشتم و شروع کردم به جابه جا کردن شبکه ها..ده دقیقه ای نشسته بودیم که امیر تک انداخت رو گوشیم..با بهار از مامان خدافظی کردیم و رفتیم بیرون..

درو که باز کردم دوتا برادر تکیه داده بودن به ماشین و چشم دوخته بودن به در خونه..امیرعلی یه شلوار جین زغالی با پیراهن طوسی و کت اسپرت زغالی و کفشها اسپرت مشکی پوشیده بود..

امیرمحمد هم پیراهن سفید که استین هاشو تا ارنج داده بود بالا..شلوار پارچه ای خاکستری و کفشها مشکی..موهاشم که مثله همیشه اینقدر کوتاه بود فکر میکردی هیچی مو رو سرش نیست..

امیرمحمد با دیدنم گل از گلش شکفت..با خوشحالی اومد طرفم بلندم کرد دور خودش میچرخوندم..بهار هم یکریز میگفت:

-بزارش زمین..الان میوفته..امیرمحمد بیوفته زندت نمیزارما..مگه با تو نیستم..

امیرمحمد هم اصلا به حرفا بهار اهمیت نمیداد..بعد از اینکه خوب رفع دلتنگی کرد و امیرعلی و بهارو حرص داد..گذاشتم زمین و گفت:

-سلام سلام ابجی خانوم..خوبی عزیزم؟

با لبخند گفتم:

-سلام داداش مرسی تو خوبی؟

-قربونت..

رفتم سمت امیرعلی دستشو دراز کرد..دستمو گذاشتم تو دستش و بعد از احوال پرسی بهار رفت جلو امیر..با اونم سلام کرد و نشستیم تو ماشین..امیرعلی از ایینه وسط بهم نگاه کرد و گفت:

-کجا بریم؟..

شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم:

-فرقی نداره برام..هرجا دوست داشتی برو..

امیرمحمد پرید وسط و گفت:

-اول بریم حلقه بگیریم..

امیر چشم غره ای بهش رفت و دوباره بهم نگاه کرد..منم سرمو تکون دادم و گفتم:

-اره بریم برا حلقه..

سرشو تکون داد و راه افتاد..امیرعلی تو راه کلا ساکت بود..اما عوضش امیرمحمد معرکه گرفته بود..امیرمحمد وقتی دید امیرعلی چیزی نمیگه برگشت سمتش زد رو شونش و گفت:

-چرا ساکتی؟..ناسلامتی میریم خرید عروسیت..

اخماش رفت توهم..چپ چپ نگاش کرد که امیرمحمد لبخندشو جمع کرد و دوباره با بهار شروع کرد به کل کل کردن..با محبت نگاشون میکردم و بعضی جاها همراهیشون میکردم..رسیدیم به طلافروشی..

هممون پیاده شدیم راه افتادیم..4تایی رفتیم داخل..طلافروشی انگار از اشناهاشون بود.. وقتی پسرا رو دید سریع شناختشون..بلند شد بعد از اینکه حسابی تحویلمون گرفت گفت:

-چه کمکی از دست من برمیاد؟..

امیرمحمد با چشمایی که برقشون قشنگ معلوم بود گفت:

-اومدیم برا داداشم و زن داداشم حلقه بخریم..

اقای محمدی(طلافروش) گفت:

-به به!..به سلامتی..الان حلقه هامو میارم..امیدوارم پسند بشه..

تشکر کردیم اونم رفت حلقه هارو بیاره..امیرعلی چشم غره ای به امیرمحمد رفت که بهار با صدا بلند زد زیر خنده..با تعجب نگاش کردیم که گفت:

-تو که میخواستی اینقدر براش چشم غره بری واسه چی اوردیش همرات..

امیرعلی نگاهی به امیرمحمد کرد که خیلی مظلوم سرشو انداخته پایین..دستشو برد بالا محکم زد پس گردنش..امیرمحمد سریع دستشو گذاشت رو گردنش و با چشما گرد شده سرشو اورد بالا و به امیرعلی نگاه کرد..امیرعلی رو به بهار گفت:

-این فقط اینجوری ادم میشه..اگه باهاش مثله ادم برخورد کنم دیوونمون میکنه..

اخمام به شدت رفت توهم و به امیرمحمد نگاه میکردم..با همون اخما گفتم:

-داداش بیا اینجا..

امیرمحمد همینجور که گردنشو میمالید اومد سمتم و گفت:

-جانم؟

-دستتو بردار ببینم..

امیرمحمد خنده ای کرد و گفت:

-چیزی نیست عزیزم..بی خیال..

یکم خودمو کشیدم بالا و دسته امیرمحمدو از رو گردنش برداشتم..وقتی چشمم افتاد به گردنش اخمام بدتر رفتن توهم..با همون اخما نگاه تاسف باری به امیرعلی انداختم و یکم گردن امیرمحمدو ماساژ دادم..بهار هم ناراحت بود..خودشم فهمید کارش اشتباه بوده نباید میزد اونم جلو بقیه..

بالاخره حلقه هارو اقای محمدی اورد گذاشت جلومون..امیرعلی برشون داشت گذاشتشون جلو من و بهار..دوتایی نگاشون میکردیم و نظر میدادیم..در اخر با نظر همدیگه یه حلقه طلاسفید که خیلی ظریف بود و قشنگ انتخاب کردیم..خیلی ساده و شیک بود..حلقه سه ردیف نگین ریز داشت..

وقتی حلقه رو دستم کردم به دستا سفید و کوچیکم خیلی میومد..همونو انتخاب کردیم..بعد منتظر شدیم امیرعلی حلقشو انتخاب کنه..امیرمحمد که کلا ساکت شده بود حرف نمیزد..ما دوتا هم قصد نداشتیم نظر بدیم..

بهار وقتی دید امیرعلی سرگردون داره به حلقه ها نگاه میکنه رفت کنارش و به حلقه ها نگاه کرد..بعد از اینکه خوب نگاشون کرد یه حلقه که تقریبا مثله حلقه من بود رو برداشت داد بهش گفت دستت کن اینو..وقتی دستش کرد واقعا به سلیقش افرین گفتم..

خیلی قشنگ بود و به دستا مردونه ش میومد..امیرعلی با لبخند ازش تشکر کرد بهارم با لبخند جوابشو داد..همون دوتا حلقه روبرداشتیم حساب کردیم اومدیم بیرون..بیرون طلافروشی وایستادیم..

امیرعلی نگاهی به جمع کرد فقط بهار معمولی داشت به اطرافش نگاه میکرد منو امیرمحمد قصد حرف زدن نداشتیم و سرمونو انداخته بودیم پایین..امیرعلی پوفی کشید و گفت:

-خوب کجا بریم؟..

هممون بهش نگاه کردیم و هیچی نگفتیم..کلافه دستی تو موهاش کشید و رفت سمت امیرمحمد..دستشو انداخت دور شونش و گونشو بوسید گفت:

-مثله بچه ها قهر میکنی مرد گنده؟..خجالت بکش..

امیرمحمد بهش نگاه کرد و گفت:

-قهر کجا بود..نخواستم دخالت کنم دیگه..

-حالا من میخوام دخالت کنی..بگو کجا بریم؟..انگار فقط تو بلدی بگی کجا بریم..

لبخند محوی زد و رو به من گفت:

-ابجی کجا بریم؟..

با لبخند نگاش کردم و گفتم:

-نمیدونم والا تا حالا خرید عروسی نرفتم..

هممون خندیدیم و امیرمحمد گفت:

-منم بلند نیستم اما فکر کنم بهتره بریم ایینه و شمعدون بگیریم..بعد لباساتونو بگیریم..بعدم بریم تالارا رو ببینم وقت بگیریم..

هممون موافقت کردیم و راه افتادیم سمت ماشین..امیرعلی جلو یه پاساژ نگه داشت و پیاده شدیم..رفتیم سمت مغازه ها ایینه و شمعدونی.. ایینه و شمعدون گرفتیم و رفتیم سمت لباس عروس..

با بهار به ژرنال لباسا نگاه کردیم و دراخر 2تارو انتخاب کردیم رفتیم اتاق پرو تا بپوشم..اولی رو که یه دکلته بود و بالاش کلا کار شده بود..دامنش هم کلی پف داشت و چین دار بود..لباس قشنگی بود اما زیادی سنگین بود..خیلی هم بهم میومد..بهار هم تاییدش کرد و بعدی رو داد بهم تا بپوشم..

خودشم کمکم کرد پوشیدمش..این یکی خیلی بیشتر بهم میومد..اینم دکلته بود تا پایین کمرم تنگ بود و دامنش پف داشت اما ساده بود چین نداشت..یه دنباله کوچیک نیم متری هم داشت..دستکش از جنس بالا تنه لباس هم داشت که تا پایین ارنج دستم بودن..این یکی رو بیشتر پسندیدم..به بهار نگاه کردم و گفتم:

-نظرت چیه؟..کدوم بهتره؟..

با دقت بهم نگاه کرد و گفت:

-این خیلی بیشتر بهت میاد..

تو ایینه یه دوری زدم و قشنگ نگاش کردم و گفتم:

-اره این بهتره..همینو بر میداریم..

لباسو دراوردم دادم بهار..بعد از اینکه لباسا خودمو پوشیدم رفتیم بیرون..لباس انتخابی رو دادیم به خانومه..یه نیم تاج خیلی خوشگل و صندل پاشنه هفت سانتی سفید هم برداشتیم و دادیم بهش..

چون قدم بلند بود نیاز نبود زیاد پاشنه دار بگیرم..اینجوری شب عروسی هم اذیت نمیشدم..اونم لباسو تاج رو گذاشت تو کاورش و بعد از اینک تبریک گفت و امیر پولشو حساب کرد اومدیم بیرون..همین که نشستیم تو ماشین امیرمحمد با اعتراض گفت:

-چرا نزاشتی بیام ببینمش تو تنت..

خیلی معمولی گفتم:

-روزه عروسی میبینی دیگه..

دوباره با اعتراض گفت:

-میخواستم قبلش ببینم..

ابروهامو انداختم بالا و گفتم:

-نمیشه..

چپ چپ نگام کرد و صاف نشست رو صندلیش..رفتیم چندتا تالار هم دیدیم..یکیشون که از بقیه خیلی قشنگتر بود و بزرگتر رو انتخاب کردیم..

چون هم مهمونا ما زیاد بودن هم از امیرعلی اینا..برا 20روز دیگه پنج شنبه تالارو رزرو کردیم و اومدیم بیرون..امیرمحمد نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

-ساعت 1شد..بریم ناهار بخوریم بعد بریم واسه امیر لباس بگیریم؟..

هممون موافقت کردیم و راه افتادیم..بین راه دوتا برادر یکم اروم باهم حرف زدن فقط یه تیکشو شنیدم که امیرمحمد گفت:

-اره پوریا الان هست بریم همونجا..

امیر هم سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفتن..تو راه درباره تالار حرف زدیم و هرکدوممو یه نظر میدادیم..وقتی رسیدیم امیر ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم رفتیم تو رستوران..

خیلی رستوران شیک و قشنگی بود خداییش..دیوارا و میز صندلی ها قرمز مشکی بودن..فضایه اروم و تاریکی بود..از چراغایه قرمز استفاده کرده بودن برا همین فضا خیلی تاریک شده بود..اهنگه خیلی اروم و لایتی هم پخش میشد..خیلی خوشم اومد از فضاش..

4تایی رفتیم سمت گوشه ای ترین قسمت رستوران نشستیم..اما فقط منو بهار نشستیم امیرعلی و امیرمحمد گفتن الان برمیگردیم بعدم رفتن..با نگام رفتنشون رو دنبال کردم وقتی از جلو چشمام مخفی شدن برگشتم سمت بهار و گفتم:

-خیلی جایه قشنگیه نه؟

-اره خیلی فضاش خوشگله..

سرمو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم..بعد از چندمین پسرا هم اومدن..وقتی نشستن امیرمحمد نگاهی به اطرافش کرد و گفت:

-نظرتون درباره اینجا چیه؟..

با بهار همزمان گفتیم:

-عالیه..

بهار و امیرمحمد بلندبلند خندیدن اما من فقط لبخند زدم..خیلی وقته خنده بلند یادم رفته خیلی کم پیش میاد صدا خندم بلند بشه..خیلی وقته دیگه کسی صدایه بلند خندمو نشنیده..با جمله ای که امیرمحمد گفت متعجب بهش نگاه کردم:

-اینجا ماله منو امیرعلی و یکی از دوستامونه..شریکیم باهم..

بهار با تعجب گفت:

-واقعا؟..خیلی قشنگه اینجا..

امیرمحمد فقط سرشو تکون داد..پس شغله دومی هم داشتن..چه جالب..بعد از چند دقیقه یه پسری که همسن و ساله خودشون بود بلند بلند حرف میزد و میومد طرفمون:

-به به اقایان سالاری..افتاب از کدوم طرف دراومده شما اومدین اینجا؟..

هممون بلند شدیم و بهش سلام کردیم..اونم با خوش رویی جوابمونو داد..همون پسره رو به پسرا گفت:

-خانومایه محترمو معرفی نمیکنین؟

امیرمحمد با ذوق گفت:

-بله که معرفی میکنیم..

بعد دستشو گرفت سمت منو گفت:

-ایشون زن داداش من،خواهره گلم،تاج سرم،عزیز دلم باران جان هستن..

پسره با تعجب به امیرعلی نگاه کرد و گفت:

-امیرعلی زن گرفتی؟

امیرسرشو تکون داد و گفت:

-فعلا فقط نامزدیه..برا عروسیم که تو دعوتی..

پسره با خوشحالی نگاهی به من کرد و گفت:

-مبارک باشه زن داداش..ایشالا خوشبخت بشین..خیلی خوشوقتم از اشنایی باهاتون..

معمولی ازش تشکر کردم..نگاه پسره رفت سمت بهار که امیرمحمد سریع گفت:

-ایشون هم بهار جان هستن خواهره زن داداشم..

پسره از اشنایی با بهار هم اظهار خوشبختی کرد..امیرمحمد دستشو دور شونه پسره حلقه کرد و رو به منو بهار گفت:

-ایشون هم پوریا جان..شریک و همکار و بهترین دوست و داداش ما..

منو بهار هم اظهار خوشبختی کردیم..امیرمحمد یه صندلی اورد و گذاشت بین خودش و امیرعلی و گفت:

-بیا بشین داداش..

پوریا نشست و یکی از گارسونارو صدا زد..هممون هرچی میخواستیم سفارش دادیم و پوریا هم گفت هنوز ناهار نخورده اونم برا خودش سفارش داد..هممون در سکوت غذامونو خوردیم..

بعد از اونم پوریا برامون دسر سفارش داد و با امیرمحمد و بهار شروع کردن به سر به سر گذاشتن همدیگه..بهار خیلی زود صمیمی میشد مخصوصا که پوریا اصلا نگاهش بد نبود..نگاهش پاکی درونشو نشون میداد..

من دیگه بعد از این همه سال که بیرون از خونه با همه جور مردی سر و کار داشتم میتونستم بفهمم کی نگاهش ناپاکه و کی نگاهش پاکه..پوریا برگشت سمت من و گفت:

-چقدر کم حرفی زن داداش..

با لبخنده محوی گفتم:

-چی بگم؟..شما سه نفر که فرصت به کسی نمیدین..

زد زیر خنده و گفت:

-رک میگفتی سرتونو خوردیم دیگه..

تند گفتم:

-نه نه جسارت نشه..منظورم این نبود..

-میدونم..شوخی میکنم..

سرمو تکون دادم..بعد از اینکه خستگیمون رفع شد بلند شدیم بریم برا امیرعلی کت شلوار بگیریم..جلو یه پاساژ بعد از اینکه ماشینو پارک کردیم پیاده شدیم..

امیرعلی میگفت اشنا داره و میخواد از همونجا لباس بگیره..وقتی رفتیم تو مغازه ای که مد نظر امیر بود یه پسره خوش پوش و خوش رو اومد جلو با پسرا دست داد و گفت:

-چیزی لازم داری امیر جان؟

امیر علی هم گفت:

-کت شلوار میخوام..

-برا جشنی چیزی میخواهی؟..

امیرعلی سرشو تکون داد و گفت:

-اره..اگه خدا قسمت کنه قراره ازدواج کنم..

پسره دستی زد رو شونه امیر و گفت:

-به به،به سلامتی..مبارک باشه..

امیر ازش تشکر کرد..اونم گفت:

-یه کت شلوار جدید اوردم اما قصد ندارم نمونشو بزارم تو مغازه فقط میخوام به مشتری ها خاصم بدم..حالا هم تو عروسیته همون بهترین گزینه اس..الان میارم ببین خوشت میاد یا نه..فقط مشکی میخواهی دیگه؟

-قربونت داداش..اره مشکی باشه..

پسره رفت بعد از چند دقیقه بایه کت شلوار مشکی براق برگشت..خداییش هر تعریفی ازش کرده بود راست بود..خیلی شیک و خوش دوخت بود..اندامی بود و خیلی شیک..امیر همون کت شلوارو با یه پیراهن سفید ساده،یه کراوات مشکی باریک و یه جفت کفش مشکی براق از پسره گرفت و رفت تا بپوشه..

وقتی برگشت واقعا قیافش دیدنی شده بود..خیلی خوشتیپ شده بود..خیلی بهش میومد..خیلی سعی کردم که نفهمه خوشم اومده از تیپش فکر کنم موفق شدم چون برگشت طرفم و گفت:

-خوب نیست؟

با تعجب نگاش کردم و گفتم:

-چرا خوب نباشه..خیلی قشنگه..

بقیه هم تایید کردن..امیر رفت تا لباسشو عوض کنه..با امیرمحمد نگاهی به بقیه کت شلوارا کردیم و گفتم:

-تو نمیخواهی بخری داداش؟

سرشو به نشونه مثبت تکون داد و گفت:

-چرا میخرم..دارم نگاه میکنم..

یه کت شلوار سورمه ای اسپرت خیلی چشممو گرفته بود..مطمئن بودم به امیرمحمد خیلی میاد..برگشتم سمتش و گفتم:

-اون چطوره امیرمحمد؟..

دستمو دنبال کرد وقتی رسید به کت شلواره گفت:

-خیلی قشنگه..چطور من ندیدمش..

-حالا من که دیدم..برو بپوش ببین بهت میاد..من که مطمئنم معرکه میشی باهاش..میترسم شب عروسی دخترا سر و دست همدیگه رو بشکنن..

با خنده لپمو کشید و رفت از پسره همون کت شلوارو درخواست کرد..وقتی بهش داد و رفت اتاق پرو امیرعلی اومد بیرون..گاهی به اطراف کرد و گفت:

-امیرمحمد کو؟..

-رفت کت شلوار بپوشه..

چون خریده داماد با عروس بود رفتم جلو تا حساب کنم..وقتی امیرعلی کارتشو گرفت سمت پسره..برا اولین بار دستمو گذاشتم رو دستشو کشیدمش عقب..به وضوح دیدم تکون محکمی خورد..با بهت برگشت سمتم و گفت:

-چیشده؟

دستشو ول کردم و خونسرد کارتمو دادم به فروشنده..امیرعلی اینقدر تو شوک بود نتونست چیزی بگه..به فروشنده گفتم:

-چند مین صبر کنین داداشم بیاد بیرون اگه پسندش بود اونو هم حساب کنین..

پسره سرشو تکون داد و قبول کرد..خونسرد برگشتم سمت امیرعلی که داشت نگام میکرد گفتم:

-خرید داماد رو باید عروس حساب کنه..این یه رسمه..

اخماشو کشید تو هم و گفت:

-من از این رسما مسخره بدم میاد..

بعد چرخید سمته پسره تا کارتمو ازش بگیره که بازوشو گرفتم و سعی کردم یکم ملایم تر حرف بزنم تا قبول کنه:

-اینجوری هم به من توهین میکنی هم به مامانم..

بعد رفتم سمت امیرمحمد که اومده بود بیرون..خیلی قشنگ شده بود مخصوصا با پیراهن خردلی و کراوات سورمه ای و کفش ورنی سورمه ای که پوشیده بود..هممون پسندیدیم و رفتم سمت فروشنده و گفتم:

-دو تا رو حساب کنین لطفا..

پسره سرشو تکون داد و گفت:

-رمزتون؟..

رمز کارتم تاریخ تولد بهارم بود بهش گفتم..پسره لباسارو حساب کرد و کارتمو بهم داد..امیرمحمد کارت به دست اومد سمت پسره تا لباساشو حساب کنه..نفسمو محکم دادم بیرون و گفتم:

-من حساب کردم بیا بریم..

اخماشو کشید توهم و گفت:

-چرا اینکارو کردی..

چشمامو تو کاسه چرخوندم و گفتم:

-دوست داشتم لباس داداشمو خودم بخرم..حالا بیا بریم باید برا بهار هم لباس بگیریم..

با همون اخما گفت:

-کارت اشتباه بود باران..

بعدم زودتر از من از مغازه رفت بیرون..امیرعلی و بهار جلو یه مغازه که لباس شب داشت وایستاده بودن و لباسارو نگاه میکردن..قدمامو تند کردم رفتم کنارش و گفتم:

-امیرمحمد جان میخواستم یه هدیه بهت بدم خوب..

سرشو تکون داد و چیزی نگفت..بازوشو گرفتم و گفتم:

-خوب تو هم یه روزی جبران میکنی دیگه..حالا ناراحت نباش..

اخماشو از هم باز کرد و گفت:

-باشه..

-حالا اشتی؟

با لبخند گفت:

-اشتی..

با خوشحالی رفتیم سمت بهار اینا..وقتی رسیدیم بهشون بهار با ذوق گفت:

-بارانی اون لباس طلایی رو ببین قشنگه؟..

یه لباس طلایی که تا بالا زانو بود و بالاش تا کمر تنگ بود و دامنش پفی بود و دور وایمیستاد..خیلی قشنگ بود..با لبخند تایید کردم..رفتیم تو مغازه تا بهار لباس رو پرو کنه..وقتی در پرو رو یکم باز کرد رفتم پیشش..خیلی بهش میومد..واقعا خوشگل شده بود..با لبخند گفتم:

-مثله پرنسس ها شدی بهار نازم..

با ذوق تشکر کرد و گفت:

-پس همینو برمیدارم..

در اتاق پرو رو بست تا لباسو در بیاره..یه طرف مغازه کفش هم داشتن..رفتم سمت کفشها و یه کفش مشکی پاشنه کلف 10سانتی که بند میخورد تا زیر زانو انتخاب کردم تا خودش بیاد ببینم خوشش میاد یا نه..

وقتی اومد کفشو نشونش دادم که خیلی خوشش اومد..همونا رو انتخاب کرد..کارتمو از کیفم دراوردم و رفتم سمت فروشنده..خواستم کارتو بدم بهش که دیدم امیرعلی زودتر کارتشو داد به دختره و رمز کارتشم گفت..برگشتم سمتش و گفتم:

-خودم حساب میکردم..

مثله خودم گفت:

-میخوام برا خواهرم لباس بخرم..

منم دیگه اصرار نکردم..بزار اینجوری خیالش راحت باشه که دینی به گردن من نداره..رفتم کناره بهار و گفتم:

-برا مامان و خاله دنیا هم لباس بگیریم یا نه؟..

-اره بگیریم..

رفتیم تو یه مغازه که اونم لباس مجلسی داشت..یه کت دامن زرشکی..که دامنش کوتاه بود تا رو زانو برا خاله دنیا انتخاب کردم و پولشو حساب کردم سریع اومدیم بیرون تا امیرعلی باز گیر نداده..اخر اومد کنارم و گفت:

-برا مامانت گرفتی؟..

-نه اینو واسه خاله دنیا گرفتم..واسه مامانمم میگیرم..

با حیرت گفت:

-برا چی برا مامان من گرفتی؟..

-خوب یه هدیه گرفتم براش..مگه چی میشه؟.

سرشو کلافه تکون داد و دیگه چیزی نگفت..رفتیم تو یه مغازه دیگه یه کت دامن که تقریبا مثله کت دامن خاله بود اما مشکی بود و یکم طرحش فرق داشت رو برا مامان انتخاب کردم..امیرعلی نزاشت من حساب کنم خودش حساب کرد و گفت:

-میخوام یه هدیه برا مادر خانومم بگیرم..

نفسمو فوت کردم و رفتم بیرون..انگار هرچی من بگیرم اونم میخواد تلافی کنه..به درک..بزار بگیره..یه پیراهن خاکستری هم برا عمو گرفتم و بالاخره ساعت 6رفتیم خونه..پسرا مارو رسوندن و رفتن..

لباسا خودمونو خاله و عمو رو اوردم تا فردا شب که خونشون دعوت بودیم بهشون بدم..امیرعلی هم لباس مامانمو نداد بهم گفت فردا شب خودش میده به مامانم..منم اسرار نکردم..اینقدر خسته بودم که سلامی به مامان دادم و رفتم تو اتاقم..لباسامو عوض کردم خوابیدم..


نظرات شما عزیزان:

77
ساعت13:47---28 تير 1393
سلام

یهو اومدم اصن دیدم اینااااا چیه نوشتین

بعدش فهمیدم کد قالبه:-)

موفق باشی


golnoosh
ساعت14:13---27 تير 1393
عااااااااااالی بود...

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: رمان احساس خاموش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:, | 18:49 | نویسنده : sarina |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس